****شعر عطار ****
چون دل تو دشمن جان آمده ست جان برافشان ره به پایان آمده ست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
****شعر عطار ****
عاشق آتش بر همه خرمن زند اره بر فرقش نهند او تن زند7
درد و خون دل بباید عشق را قصه ای مشکل باید عشق را»
****شعر عطار ****
چون شنودند این سخن مرغان همه آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار عشق در جانان یکی شد صد هزار
****شعر عطار ****
عزم ره کردند عزمی بس درست ره سپردن را باستادند چست
جمله گفتند: «این زمان مارا به نقد8 پیشوایی باید اندر حل عقد9
****شعر عطار ****
قرعه افکندند بس لایق فتاد قرعه شان بر هدهد عاشق فتاد
جمله او را رهبر خود ساختند گر همی فرمود سر می باختند
****شعر عطار ****
هدهد هادی چو آمد پهلوان تاج بر فرقش نهادند آن زمان
صد هزاران مرغ در راه آمدند سایه دان ماهی و ماه آمدند
****شعر عطار ****
چون پدید آمد سر وادی ز راه النفیر10 از آن نفیر بر شد به ماه
هیبتی زان راه بر جان اوفتاد آتشی در جان ایشان اوفتاد
****شعر عطار ****
جمله ی مرغان ز هول و بیم راه بال و پر پُرخون برآوردند آه
راه می دیدند پایان ناپدید درد می دیدند درمان ناپدید
شاعران پارسی...
برچسب : نویسنده : رضا محمدی reza14 بازدید : 339